در میان خاکستر

---
⚡ پارت ۲: «تیمِ اشتباهی»

چند روز از تمرین گذشته بود.
با اینکه ماموریت با موفقیت تموم شده بود، توی UA یه چیز تغییر کرده بود.
نه اونقدر واضح که کسی متوجه بشه... اما برای خود میدوریا، واضح بود.

چشم‌های باکوگو کمتر خشمگین بودن.
نه از جنس بخشش، نه از محبت — بیشتر... پر از تردید. پر از چیزی که خودش هم نمی‌فهمید.

و حالا آیزاوا یه خبر جدید داشت:

«تیمی برای عملیات تحقیقاتی انتخاب شده. به مناطق کوهستانی شمال فرستاده می‌شید. اسم‌هاشون رو بعد اعلام می‌کنم...»

میدوریا، دست در جیب، فقط به زمین نگاه می‌کرد. هر بار که اسم مأموریت می‌اومد، ته دلش یه اضطراب عجیب می‌لرزید.
و وقتی آیزاوا اسم‌ها رو خوند، نفس خیلی‌ها حبس شد:

«باکوگو، میدوریا. تیم سوم.»

این‌بار صدای اعتراض از سمت تودوروکی بلند شد.
«آقای آیزاوا، اینا دوتا—»

آیزاوا بدون لحظه‌ای مکث گفت:
«دقیقاً به همین دلیله که باهم می‌رن. به تیم‌هایی نیاز داریم که بتونن تضادهاشون رو کنترل کنن. نه فقط قدرت رو نشون بدن، بلکه تعادل رو.»

باکوگو نگاهش کرد. نه به آیزاوا، نه به تودوروکی...
به میدوریا.

برای چند ثانیه، فقط نگاهش کرد. نه اخم، نه پوزخند. فقط نگاه.
میدوریا چیزی نگفت. فقط پلک زد. ولی توی دلش اون صدای لعنتی برگشت:

چرا نگاهت فرق کرده، کاچان؟

---

سفر سه‌روزه با قطار مخصوص UA شروع شد.

توی کابین دوتایی، روبه‌روی هم نشسته بودن. ساکت.

میدوریا تظاهر می‌کرد مشغول خوندن جزوه‌ست.
باکوگو مشغول خیره‌شدن به پنجره.

قطار توی مه حرکت می‌کرد. کوه‌ها از دور پیدا بودن. و وسط اون سکوت سنگین، باکوگو گفت:

«چرا اون‌روز جلو گلوله وایسادی؟»

میدوریا سر بلند نکرد. فقط آروم گفت:
«چون تو تنها رفتی. منم تنها گذاشتن بدم میاد.»

باکوگو چیزی نگفت. ولی نگاهش از پنجره برگشت.
مستقیم توی چشمای اون پسری که زمانی «ضعیف» صداش می‌زد.

و توی دلش، بی‌صدا پرسید:

واقعاً هنوز هم اون دکوی قدیمی‌ای؟ یا چیزی فرق کرده... بینمون؟

ادامه دارد.....
---
به نظرتون ادامه بدم یا ننویسم دیگه؟؟؟؟
دیدگاه ها (۱۵)

در میان خاکستر

در میان خاکستر

پارت ۱: «بمبِ ساکت»هوای پاییزی UA مثل همیشه سنگین بود. آسمون...

بیاین باهم هماهنگ کنیم بریم کارگردان اسکویید گیم رو بکشیم😐🗡💢...

#رقیب_سخت پارتمیدوریا:"ولی برای من کافی نیستت!"باکوگو:" به ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط